کانون وبلاگ نویسان ایران

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

دسته هم بود دسته هاى قديم، هم بلند بود هم يواش ميرفت، آدم يه چيزى حاليش ميشد!

يكى از روزهاى محرم بود، مادر بزرگمون دم درگاهى خونه وايساده بود و به دسته هاى سينه زنى اى كه از جلوى در خونه رد ميشدن نيگاه ميكرد، من رسيدم و سلامش كردم،بعد بهش گفتم "خامباجى" جون حال ميكنى اين دسته ها رو نيگاه ميكنيا نه؟ گفت اى مادر- كدوم حال، تو به اينا ميگى دسته؟ دسته هم بود دسته هاى قديم، هم بلند بود هم يواش ميرفت آدم يك چيزى حاليش ميشد 




خامباجى ما خيلى وقته كه عمرشو داده به شوما- هرچى خاك اونه عمره شوما باشه.

هیچ نظری موجود نیست: